معنی متابولیسم بدن

حل جدول

متابولیسم بدن

سوخت و ساز


متابولیسم

سوخت و ساز بدن

سوخت و ساز


در متابولیسم آهن بدن موثر است

کلسیم

مترادف و متضاد زبان فارسی

متابولیسم

سوخت‌وساز (بدن)، فروساخت، آنابولیسم و کاتابولیسم، جذب‌و تجزیه و تحلیل مواد

فرهنگ عمید

متابولیسم

مجموعۀ فعل‌وانفعالات درون بدن موجود زنده که طی آن مواد غذایی سنگین به مواد ساده و بالعکس تبدیل می‌شوند، سوخت‌وساز،


بدن

(زیست‌شناسی) جسم انسان غیر از سر، تن،
[قدیمی] جسم برخی از اشیا: بدن شمع،

فرهنگ فارسی هوشیار

متابولیسم

مجموعه اعمالی که در سلولها و انساج بدن بمنظور عمل اصلی تغذیه و تبادلات مواد غذائی انجام میشود

لغت نامه دهخدا

متابولیسم

متابولیسم. [م ِ ب ُ] (فرانسوی، اِ) مجموعه ٔ اعمالی که در سلولها و انساج بدن بمنظور عمل اصلی تغذیه و تبادلات مواد غذائی (جذب مواد لازم و دفع مواد زائد) انجام میشود. متابلیسم شامل دو مرحله ٔ اصلی است. در مرحله ٔ اول، سلولها و انساج مواد غذائی را جذب می نمایند. و آنها را به صورت مواد شیمیائی ترکیبی خود در می آورند و جزو ساختمان پروتوپلاسم خود ذخیره می کنند. این مرحله را که در آن اعمال ترکیبی و تحلیلی و ساختمانی صورت میگیرد آنابولیسم نامند و در این مرحله انرژی پتانسیل موجود زنده افزایش می یابد. در مرحله ثانی که به مرحله ٔ کاتابولیسم موسوم است سلولها و انساج مواد پروتوپلاسمی خود را تجزیه کرده و سوزانیده و فضولات حاصل را به محیط داخلی دفع می کنند. در این مرحله مقداری از نیروی ذخیره ٔ موجود زنده به صورت نیروی جنبشی و تحرک در می آید و از نیروی ذخیره ٔ موجود زنده کاسته می شود. سوخت و ساز. (فرهنگ فارسی معین). هر یاخته را می توان ماشینی دانست که مواد و انرژی را تبدیل می کند و کلیه ٔ اعمالی را که موجب این تبدیلات می شود متابولیسم گویند. (گیاه شناسی گل گلاب چ 3 ص 58).


بدن

بدن. [ب ُ] (ع مص) تناور شدن. بَدْن. رجوع به ماده ٔ قبل شود.

بدن. [ب ُدْ دَ] (ع اِ) ج ِ بادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به بادن شود.

بدن. [ب ُ دُ] (ع اِ) ج ِ بدنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). || ج ِ بدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) و رجوع به بدنه و بَدین و بادن شود. || ج ِ بادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

بدن. [ب َ دَ] (ع اِ) تن. غیر از سر و غیر مقتل از تن همچو دستها و پایها و مانند آن یا بمعنی مطلق عضو است یا خاص است به اعضای جزور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). جسد انسان. (از اقرب الموارد). کالبد آدمی را گویند بی آنکه سر را جزئی از کالبد بحساب آورند، جوهری بدن را بکالبد مطلق معنی کرده و در اصطلاح سالکان کالبد کثیف را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). تن. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). ساختمان کامل یک فرد زنده. مجموعه ٔ اعضا و جوارح متشکل یک موجود زنده. مجموعه ٔ اعضا و انساج و دستگاه های متشکل یکی انسان. تن. اندام. (فرهنگ فارسی معین). کالبد. تن. جسد. تن آدمی. تنه. جسم. تمامی جسد انسان جز سر. تمامی جسد انسان جز سر و دستها و پاها. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: نازک، نازنین، نسرین، سیمین، دفتر گل، شکوفه، مغز بادام، نقره ٔ خام، قفس سیم از صفات و تشبیهات اوست:
سه جانیم ما هر سه در یک بدن
ترا نیست بیش از یکی جان بتن.
فردوسی.
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو منضم همی گردد بدن.
منوچهری.
ستیزه ٔ بدن عاشقان بساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به یال.
عسجدی [در وصف اسب].
چون به زبان من رود نام کرم زچشم من
چشمه ٔ خون فرودود بر بدنم دریغ من.
خاقانی.
من کیم لیلی و لیلی کیست من
ما یکی روحیم اندردو بدن.
مولوی.
|| مرد کلان سال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسن. کبیر. بسیارسال. بزرگ. (از ذیل اقرب الموارد). || زره کوتاه و جبه ٔ کوتاه بی آستین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). درع کوتاه. زره کوتاه. (از اقرب الموارد). جبه کوچک. (از لسان از ذیل اقرب الموارد): فالیوم ننجیک ببدنک. (قرآن 92/10)، امروز ترا با سر آب آریم با این زره. (کشف الاسرار میبدی ج 4 ص 327). || تنه ٔ جامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء):
بپوشید خفتانی از کرگدن
مکلل بزر زآستین تا بدن.
نظامی.
- بدن قمیص، آنچه از پیراهن که شکم و پشت را می پوشاند. (از اقرب الموارد).
ج، ابدان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) || بزکوهی کلانسال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بزکوهی. (مهذب الاسماء). بز کوهی مسن. (از ذیل اقرب الموارد). ج، اَبدُن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ابدن و بُدون. (از ذیل اقرب الموارد). || نسب و حسب مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از لسان از ذیل اقرب الموارد). || در تداول زنان میان فارسی زبانان، شرم زن. (یادداشت مؤلف).

بدن. [ب ُ دَ] (مص) مخفف بودن:
یکی زنده پیلی چو کوهی روان
بزیر اندر آورده بد پهلوان.
شهید.
خود تو آماده بدی برخاسته
جنگ او را خویشتن آراسته.
رودکی.
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک.
رودکی.
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
گواره کشی پیشه با رنج و کوب.
رودکی.
این جهان بر کسی نخواهد ماند
تا جهان بد نبد مگر زین سان.
خسروانی.
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان.
شاکر.
یکی فال گیریم و شاید بدن
که گیتی بیک سان ندارد درنگ.
امیر طاهربن فضل چغانی.
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن.
فردوسی.
تو گفتی همی خون ببارد سپهر
پدر را نبد بر پسر جای مهر.
فردوسی.
بخواهد بدن بیگمان بودنی
نکاهد بپرهیز افزودنی.
فردوسی.
بوستانبانا امروز به بستان بده ای
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای.
منوچهری.
باغ معشوقه بد و عاشق او بوده سحاب
خفته معشوقه و عاشق شده مهجور و مصاب.
منوچهری.
کمابیش از صد و هفتادوسه روز
بدم در بستر خورشید پرنور.
منوچهری.
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام.
عنصری.
بدیشان نبد زآتش مهر تیو
بیک ره برآمد ز هر دو غریو.
عنصری.
ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری.
نبد چیز از آغازو او بود و بس
نماند همیدون جز او هیچکس.
اسدی.
ز کافور وز عود بد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت.
اسدی.
مرا ارادت نابودن و بدن نبود
که بودمی بمراد خود از دگر کردار.
ناصرخسرو.
عرض کی تواند بدن زآنکه او
برین گوهران سر بسرپادشاست.
ناصرخسرو.
نیامد فرصتی با او پدیدش
که در بند توقف بد کلیدش.
نظامی.
سمنبر غافل از نظاره ٔ شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه.
نظامی.
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم بجان رسید و به عیوق برشدم.
سعدی (طیبات).
وه که بیک بار پراکنده شد
آنچه بعمری بدم اندوخته.
سعدی (بدایع).
و رجوع به بودن شود.

فرهنگ معین

متابولیسم

(مِ بُ) [فر.] (اِ.) مجموعه تغییرات فیزیکی و شیمیایی و ترکیبی و تخریبی در موجودات زنده، دگرگشت، سوخت و ساز (فره).

معادل ابجد

متابولیسم بدن

645

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری